کتابخانه عمومی شهید جاویدی فسا

کودکان ،خردسالان ، بازنشستگان ، ایثارگران، بسیج فعال ، افراد تحت پوشش بهزیستی و کمیته امداد می توانند به صورت رایگان از خدمات کتابخانه عمومی شهید جاویدی استفاده کنند .

کتابخانه عمومی شهید جاویدی فسا

کودکان ،خردسالان ، بازنشستگان ، ایثارگران، بسیج فعال ، افراد تحت پوشش بهزیستی و کمیته امداد می توانند به صورت رایگان از خدمات کتابخانه عمومی شهید جاویدی استفاده کنند .



۱۳ مطلب با موضوع «معرفی کتاب هفته» ثبت شده است

۳۱
مرداد


عقل و احساس اولین رمان جین آستین، نویسنده انگلیسی، است که در سال ۱۸۱۱ منتشر شد. آستین

نسخه ی اولیه این رمان عاشقانه را در سال ۱۷۹۵، وقتی ۲۰ سال داشت، نوشت. ابتدا نام کتاب الینور و ماریان

بود. آستین در سال ۱۷۹۷ و احتمالاً ۱۸۰۹ رمان را بازنویسی کرد و نام آن را به عقل و احساس تغییر داد. در

سال ۱۸۱۱ این کتاب با نام مستعار «لیدی ال » و با هزینه شخصی نویسنده منتشر شد. تا سوم ژوئیه ۱۸۱۲،

۱۰۰۰ نسخه از کتاب به فروش رفت و در سال ۱۸۱۲ تجدید چاپ شد.

داستان عقل و احساس در فاصله سا لهای ۱۷۹۷- ۱۷۹۲ در منطق های در جنوب غربی انگلستان می گذرد.

شخصیتهای اصلی، دو خواهر به نا مهای الینور و ماریان دشوود هستند که به خانه ه ای جدید نقل مکان

می کنند و درگیر و دار ماجراهای عاطفیشان، عشق و دلشکستگی را تجربه می کنند.

سرگذشت خواندنی دو خواهر، یکی احساساتی و دیگری عاقل و خویشتندار، در کامیابیهاا و ناکامیهای

دو خواهر با ویژگیهای  متفاوت به تصویر کشیده و دو فرجام متفاوت را برای آ نها رقم می خورد . این رمان

بیش از هر چیزی، درونیات انسا نها را توصیف می کند. آستین، این جزئیات را کم کم و غیرمستقیم، از

لابه لای رفتارها و گفتارهای آد مها داستان بیرون می کشد و پیش روی خواننده می گذارد ؛ طوری که انگار

خودش آفریننده این آد مها و احساسات و اندیشه هایشان  نبوده بلکه فقط آ نها را کشف کرده است.

 

  • کتابخانه شهید جاویدی
۲۵
مرداد


مهر و مهتاب داستان دختری است به نام مهتاب که در خانواد ه ای مرفه زندگیمی کند. خانواد ه ای که به

اعتقادات دینی پایبند نیست و تمام زندگی ایشان در سه چیز خلاصه می شود : باهم بودن فامیل، امکانات

رفاهی و شاد بودن. این داستان در دهه ی  هفتاد اتفاق می افتد. داستان از آنجایی شروع می شود که مهتاب

در دانشگاه آزاد، رشته کامپیوتر قبول می شود و به دانشگاه می رود. در دانشگاه، استاد جبرانی او فردی به نام

حسین است. حسین پسری مذهبی، بی آلایش و شیمیایی است. پسری جانباز و شیمیایی که در دنیای پاک و

بی آلایش خود تنها خدا را دارد و بس! تمام فامیل درجه یک خود را در بمباران زمان جنگ در یک مهمانی از

دست داده است و به تنهایی زندگی می کند. این دو شخصیت از نظر فرهنگی و رفاهی دو روی سکه هستند.

مهتاب به خاطر او حتی به خانواد ه اش پشت می کند و به آیند ه ای روشن و پر از عشق می اندیشد. علیرغم

مخالفت خانواده، دختر با اصرار آنها را راضی به ازدواج می کند، امّا خانواده بجز برادرش او را طرد می کنند.

رفتار بسیار شیرین و منطبق بر اخلاق پسر باعث می شود که خانواده دختر متحول شوند و دست از کارهای

ضدارزشی خود بردارند. ولی روزگار سرنوشت تلخی را برای آن دو رغم می زند.

این رمان آنقدر زیبا و روان نوشته شده که بارها آن را می توان خواند و هیچ وقت هم از آن خسته نشد.

در این رمان نویسنده عشق را با هوس و لذ تهای زودگذر درهم نیامیخته است و برای عشق پاک، احترام

و تقدسی زیبا قائل شده است و همین به رمان زیبایی خاصی میبخشد. مهتاب در این رمان به یک تعالی،

رشد و بلوغ فکری می رسد؛ به خود خویش بر می گردد و با فطرت اصلی خودش آشتی می یکند. در این

رمان کارهای خوبی که فطرت همه انسانها آنها را محترم می شمارند به خوبی توصیف شده است. نویسنده

بجای تصویرگری عشقهای مبتذل و صوری به بیان عشقهای  مقدس پرداخته است.

 

 


  • کتابخانه شهید جاویدی
۳۰
تیر


چهارصد نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند. اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد. عراق نمی‌خواست تپه را از دست بدهد؛ پاتک پشت پاتک! اما بچه‌های گردان فجر مقاومت کردند، آن هم بدون آب و غذای درست و حسابی. چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد. اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کم‌کم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از چهارصد نفر فقط 18 نفر مانده بودند! آنقدر شهید زیاد شده بود که می‌گفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمنده‌های ایرانی بیشتر شده است! گردان رفته بود و دسته برگشته بود...

این یکی از اتفاقاتی بود که نام گردان فجر و فرمانده‌اش شهید مرتضی جاویدی را سر زبان‌ها انداخت تا هر وقت کار گره می‎‌خورد یا قرار بود عملیات سختی انجام شود، نگاه فرماندهان جنگ بچرخد سمت آنها. از آنطرف هم خیلی از جوان‌های شیرازی برای جبهه رفتن سر و دست می‌شکستند که به این گردان راه پیدا کنند.

اما مرتضی به این راحتی‌ها کسی را راه نمی‌داد؛ شرایط خاص خودش را داشت. از تمرین‌های ورزشی و رزمی گرفته تا تعهد گرفتن از رزمنده‌ها که هر شب سوره واقعه را بخوانند.

مرتضی جاویدی فقط بین رزمنده‌ها یا فرماندهان ایرانی معروف نبود. عراقی‌ها هم حسابی او را می‌شناختند و هر چند وقت یکبار بلوف می‌زدند که «اشلو» را کشته‌ایم. اشلو لقبی بود که مرتضی پیدا کرده بود؛ اشلو مخفف «ان شی لونک» بود، به معنی حال و روزت چطور است؟! این لقب را هم بخاطر این به مرتضی داده بودند که...

تا همینجا کافی است! اگر می‌خواهید دلیل آن لقب و کلی خاطره ناب دیگر درباره شهید مرتضی جاویدی بخوانید باید حوصله داشته باشید و کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» را مطالعه کنید. کتابی که توسط اکبر صحرایی نوشته شده و انتشارات ملک اعظم با مدیریت سعید عاکف آن را منتشر کرده است.

ساختار جدید کتاب حتما یکی از نکاتی است که چشمتان را خواهد گرفت و بعد از چند صفحه که با آن خو گرفتید حسابی به دلتان خواهد نشست.

این کتاب اگرچه در قالب زندگی‌نامه داستانی نوشته شده اما یک راوی ندارد. 40 نفر که در میان آنها شهید صیاد شیرازی، شهید آوینی، محسن رضایی، همسر شهید و کلی از دوستان «اشلو» حضور دارند گوشه‌ای از شخصیت و خاطرات پیرامون او را روایت می‌کنند تا در انتهای کتاب تصویری کامل از آن شهید بزرگوار در ذهن مخاطب شکل بگیرد.

حضور عناصر داستانی در این روایت‌ها و در آمیختن خیال و واقعیت در کنار کوتاه بودن این 133 خاطره، کتاب را خوشخوان و کنار گذاشتن آن را سخت کرده است. البته هر کدام از این روایت‌ها را می‌توان بعنوان داستانی کوتاه خواند و از آن لذت برد.

هرچند نویسنده کتاب، یکی از دلایل استقبال مخاطبان از کتابش را شخصیت شهید جاویدی می‌داند و معتقد است هر نویسنده دیگری هم به آن می‌پرداخت نتیجه کار کتاب خوبی می‌شد، اما نمی‌توان از زحمتی که او برای این کتاب کشیده است به راحتی گذشت.

محدود نکردن روایت‌ها به یک راوی و زاویه دید، و در نتیجه لزوم تغییر لحن و مختصات روایت‌ها با توجه به سن و سال و حال و هوای هر کدام از راویان راه پر مشقتی است که صحرایی با اختیار در آن گام برداشته است. چنانکه مثلا لحن و فضای روایتی که توسط همسر شهید صورت می‌گیرد قطعا با روایت شهید صیاد شیرازی متفاوت است.

همین امر هم باعث شده که خواننده کتابی با بیش از 500 صفحه را با ولع بخواند و در میانه مطالعه احساس یکنواختی و کسالت نکند. از این منظر می‌توان «تپه جاویدی و راز اشلو» را یک نوآوری دلچسب در کتاب‌های دفاع مقدس دانست. شاید همین نکته هم دلیلی بوده است تا این کتاب در جشنواره شهید غنی‌پور رتبه اول زندگی‌نامه داستانی را کسب کند.

«تپه جاویدی و راز اشلو» قطعا یکی از کتاب‌های عالی و متفاوتی است که در حوزه زندگی‌نامه سرداران دفاع مقدس منتشر شده و علی رغم نبود تبلیغات خاص و پرهزینه توانسته مخاطبان زیادی پیدا کند و در همین مدت کوتاه چند چاپ بخورد.

خواندن این کتاب را از دست ندهید.

در زیر یکی از فصل‌های کتاب که مربوط به بوسیدن پیشانی شهید جاویدی توسط امام خمینی(ره) است می‌آید:

صحبت امام که تمام شد، به همراه حاج احمد آقا و آقای انصاری وارد راهرو هوایی شدند. چهارنفری راه باریک پل هوایی را بستیم و آقامحسن تند مرتضی را به امام معرفی کرد: حضرت آقا، ایشون مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر هستن، همونی که خدمت شما گزارش دادم... یه هفته با گردان‌شون تو قلب دشمن جنگیدن و مقاومت کردن تا عملیات پیروز شد؛ در اصل کلید موفقیت عملیات، آقا مرتضی بود!

منتظر رهبر انقلاب بودم که با هشتاد و خرده‌ای سن و سال و خستگی سخنرانی، چه عکس‌العملی نشان می‌دهد به صحبت‌های محسن. زل زده بودم به صورت مهربان و محاسن بلند و یکدست سفید امام خمینی؛ انگار گل شکفت. لبخندی زد و با نگاه نافذ و در عین نرمی که در چشم داشت، خیره شد به صورت آفتاب خورده‌ی مرتضی که چشمانش مثل تب‌داران می‌سوخت.

- خدا شما رزمنده‌ها را برای اسلام حفظ کند!

- اشک توی چشمان مرتضی حلقه زد. امام خمینی نگاهی به دست گچ گرفته‌ی مرتضی انداخت و اشاره کرد.

- دست‌تون چی شده؟

- یه زخم کوچیکه آقا!

امام جلوتر رفتند و دست کشیدند بر روی دست گچ گرفته‌ی مرتضی.

- ان‌شاءالله خوب می‌شود.

برخورد پرنشاط و لطف و سادگی امام خمینی، برای مرتضی مجوز شد تا او از خود بی خود شود! چنان آتش مهر و اشتیاق در دل مرتضی زبانه کشید، که انگار می‌خواست عشق خود را به هر طریق که شده ابراز کند، اشلو عنان از کف داد و همه را پس زد. با آن قد و بالای متوسط، دست حلقه کرد. پرید و گردن امام را چسبید! پایین آورد و به صورت نزدیک کرد. مثل تشنه‌ای حریص در بیابان، و مثل عاشقی شیفته، شروع کرد به بوییدن و بوسیدن عمامه، پیشانی، چشم، گونه، محاسن، عبا و دست و پای امام!

چشمه‌ای دیگر از شهامت مرتضی را در برخورد با امام خمینی دیدم! هیچ‌کدام از ما به خود جرأت نمی‌دادیم تا برای ابراز محبت دست به چنین کاری بزنیم، و حالا نگران بودیم با محبت و فشاری که نتیجه‌ی از خود بی‌خود شدن مرتضی بود، چه بر سر امام می‌آید! اما امام انگار که طرف خود را شناخته بود، آرام و متواضع عکس‌العملی نشان نداد و من یقین کردم که امام مرتضی را نماد رزمنده‌هایی می‌داند که بارها گفته بود: بر دست و بازوی آن‌ها بوسه می‌زنم!

امام خمینی خون‌سرد و آرام، به قدری ایستاد و صبر کرد تا بوسه‌های مرتضی جاویدی تمام شد. خواستیم تا مرتضی را کنار خود ببریم که یک‌دفعه متوجه شدیم که امام از مرتضی بسیجی‌تر است، چرا که خم شد و پیشانی مرتضی را بوسید! بوسه‌ای که اولین‌بار در طول عمرم دیدم. درست مثل بوسه‌های مرتضی بر تن امام. حس کردم امام مهمان چند دقیقه‌ای خود را از صمیم قلب دوست دارد! آنی که برگشتم، متوجه شدم که حاج احمدآقا پسر امام، انصاری مسؤول دفتر امام، محسن و رحیم هم از حرکات و ارادت خاص مرتضی به امام و تعامل و لبخند رهبر انقلاب، در حیرت بودند! صدای حاج احمد آقای خمینی را شنیدم که می‌گفت: تا به الآن ندیده بودم، امام پیشانی کسی رو ببوسه!
       


  • کتابخانه شهید جاویدی