عنوان کتاب : بخارای من ایل من
نویسنده: محمد بهمن بیگی
من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کرة شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام، اَجنّه و شیاطین از شیهة اسب وحشت داشتند!
هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت.
من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهة اسب آغاز کردم.
در چهارسالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا دهسالگی حتی یک شب هم در شهر و خانة شهری به سر نبردم.
ایل ما در سال، دو مرتبه از نزدیکی شیراز میگذشت. دستفروشان و دورهگردان شهر، بساط شیرینی و حلوا در راه ایل میگستردند. پول نقد کم بود. من از کسانم پشم و کشک میگرفتم و دلی از عزا درمیآوردم. مزة آن شیرینیهای باد و بارانخورده و گرد و غبار گرفته را هنوز زیر دندان دارم.
از شنیدن اسم شهر قند در دلم آب میشد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود من بودم.
نمیدانستم که اسب و زینم را میگیرند و پشت میز و نیمکت مدرسهام مینشانند.
نمیدانستم که تفنگ مشقی قشنگم را میگیرند و قلم به دستم میدهند.